شهر سرگرمی

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


آنچه که یک زن می خواهد...
آنچه که یک زن می خواهد...

 

 

بدون اینکه غر بزنيد تا اخرش بخونید شايد شما مردها یه روزی

 

انصاف بخرج بدید و به زن ها این حق انتخاب را که چه می خواهند را بدید...
روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش

او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد

 

 

اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو،

 

 

پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد.

 

 

آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد،

 

 

و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد.

 

 

سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟

این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود

 

و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد.

 

اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود،

 

وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.

آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد:

 

از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار...

 

او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند.

 

 

 بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد

 

که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد

 

 

چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود


وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد.

 

 

پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد،

 

اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند

پیر زن جادوگر می خواست که با لُرد لنسلوت، نزدیکترین دوست آرتور

 

و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!

 

آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد.

 

پیر زن جادوگر ؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت،

 

بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک

 

و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتورهرگز در سراسر زندگی اش

 

با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت

 

تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته

 

و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت،

 

 از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد.

 

او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست.

 

از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد.

 

سؤال آرتور این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟

پاسخ پیرزن جادوگر این بود:

" آنها می خواهند تا خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودشان باشند"

همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است

و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه،

 

 

آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند

ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد،

 

در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟

زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود.

 

لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟

زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزن جادوگری  با مهربانی رفتار کرده بود،

 

 از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک

 

و علیل باشد. سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید: " کدامیک را ترجیح می دهد؟

زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن...؟"
 

لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد.

 

اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران،

 

 

همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد!

 

 

یا آنکه

در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب،

 

زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا وی بگذراند...

 


 
اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید...

 

انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟

اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟\

 

 

 انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید.

 

 

آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود...:

لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛

 

 از این رو جواب داد که

این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.

 

 
با شنیدن این پاسخ، پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند،

 

 چرا که لنسلوت به این مسئله که آن

زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد...

 

احترام گذاشته بود.

اکنون فکر می کنید که نکته اخلاقی این داستان چه بوده است؟...

 تا نظر شما چه باشد...

 

 

نويسنده: طاهر تاريخ: سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:آنچه که یک زن می خواهد,زن ها چه می خواهند, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه
عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست ، پرسیدند : کجا میروی؟
 

گفت : می روم با آتش ، بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم ، تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند،

نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم

نويسنده: طاهر تاريخ: شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

من روزه ام را از روی هوس نشکستم | منصور حلاج
ظهر یکی از روزهای رمضان بود ....حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم ...داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت ....جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ...ناهار که چه ؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان...یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار ! 
- مزاحم نیستم ؟ 
- نه بفرمایید. 
حسین حلاج میشینه پای سفره ....یکی از جزامی ها رو بهش می گه : تو چه جوریه که از ما نمی ترسی ...دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند ...ولی تو الان.... 
حلاج میگه : خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه . 
- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی ؟ 
- نشد امروز روزه بگیرم دیگه ... 
حلاج دست به غذا ها می بره و چند لقمه می خوره ...درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند ... 
چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره .... 
موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره و می گه : خدایا روزه من را قبول کن .... 
یکی از دوستاش می گه : ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی 
حسین حلاج در جوابش می گه : اون خداست ...روزه ی من برای خداست ...اون می دونه که 
من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ....دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند چند لقمه غذا ؟؟؟
نويسنده: طاهر تاريخ: شنبه 25 شهريور 1391برچسب:منصور حلاج,داستانک,داستان,داستان کوتاه, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

علم بهتر است یا ثروت؟

 علم بهتر است یا ثروت؟

 
 
جمعیت زیادی دور حضرت علی حلقه زده بودند. مرد وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید: یا علی! سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟ علی در پاسخ گفت: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.
مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد. در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید: اباالحسن! سؤالی دارم، می توانم بپرسم؟ امام در پاسخ آن مرد گفت: بپرس! مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید: علم بهتر است یا ثروت؟ علی فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی. نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان جا که ایستاده بود نشست. در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد، و امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار! هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که کنار دوستانش می نشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟ حضرت علی در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده می شود.
نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد. حضرت علی در پاسخ به او فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می کنند. با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه کردند. یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم می خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟ امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد. مرد ساکت شد. همهمه ای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را می پرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت علی و گاهی به تازه واردها دوخته می شد. در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت علی وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید: یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟ امام دستش را به علامت سکوت بالا برد و فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد. مرد آرام از جا برخاست و کنار دوستانش نشست؛ آن گاه آهسته رو به دوستانش کرد و گفت: بیهوده نبود که پیامبر فرمود: من شهر علم هستم و علی هم درِ آن! هرچه از او بپرسیم، جوابی در آستین دارد، بهتر است تا بیش از این مضحکة مردم نشده ایم، به دیگران بگوییم، نیایند! مردی که کنار دستش نشسته بود، گفت: از کجا معلوم! شاید این چندتای باقیمانده را نتواند پاسخ دهد، آن وقت در میان مردم رسوا می شود و ما به مقصود خود می رسیم! مردی که آن طرف تر نشسته بود، گفت: اگر پاسخ دهد چه؟ حتماً آن وقت این ما هستیم که رسوای مردم شده ایم! مرد با همان آرامش قلبی گفت: دوستان چه شده است، به این زودی جا زدید! مگر قرارمان یادتان رفته؟ ما باید خلاف گفته های پیامبر را به مردم ثابت کنیم.
در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید، که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.
سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی گفت. همه از پاسخ های امام شگفت زده شده بودند که نهمین نفر وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟ امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می شود.
نگاه های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را می کشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه رو چشم دوخت. مردم که فکر نمی کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید: یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟ نگاه های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی مردم به خود آمدند: علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع اند. فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود. سؤال کنندگان، آرام و بی صدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامی که آنان مسجد را ترک می کردند، صدای امام را شنیدند که می گفت: اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می دادم
نويسنده: طاهر تاريخ: پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:علم,ثروت,مقایسه علم و ثروت,حضرت علی,امام علی,سخنان امام علی در مورد علم و ثروت, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

دوست داشتن در مقابل استفاده كردن


زماني مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را برداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت
مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده
در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان انگشت های دست پسر قطع شد
وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد
آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت وچندين بار با لگد به آن زد
حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد. او نوشته بود
"دوستت دارم پدر"
روز بعد آن مرد خودكشي كرد...

خشم و عشق حد و مرزي ندارند دومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندگی دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه:

اشياء برای استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن می باشند
در حاليكه امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.

همواره در ذهن داشته باشيد كه:
اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند
مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند
مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود
مراقب رفتار تان باشيد كه تبديل به عادت مي شود
مراقب عادات خود باشيد که شخصيت شما می شود
مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما مي شود

نويسنده: طاهر تاريخ: چهار شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

نام های ایرانی الف

دختر

آبنوس ... آبگینه

آتوسا ... نام یکی از شاهزاده های ایرانی

آذر ... آتش. نهمین ماه ایرانی

آذر افروز ...

آذرخش ... صاعقه . نام روز نهم از ماه اذر

آذرگون ... نام گلیست به رنگ سرخ

آذرنوش ... پاکدین

آرا ...

آرزو ... آرزو

آزاده ... آزاد. رها

آزیتا ... نام یکی از شاهزاده های ایرانی

آزین ... زینت آلات

آسا ... مانند

آفرین ... تشویق

آلاله ... نام گلی

آناهیتا ... الهه ی اب

آوا ... صدا

آویزه ... آویز

آهو ... آهو

اختر ... ستاره . نام گلی

ارانوس ... نام سیاره

ارغوان ... نام درختی که گل و شکوفه سرخ رنگ میدهد

ارکیده ... رنگ ارغوانی روشن . نام گلی

ارمغان ... هدیه

افسار ... تاج

افسانه ... افسانه

افسون ...طلسم و جادو

افشان ... پاشیدن

الناز ...

انوشه ... خوشبخت

ایران ... نام کشور ایران

ایران دخت ... دختر ایران


ادامه مطلب
نويسنده: تاريخ: سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

.:: سخنان زیبا بزرگان و مفاخر ایرانی ::.

.:: آموزه های کوروش بزرگ::.

 


1 ـ دستانی که کمک می کنند پاک تر از دستانی هستند که رو به آسمان دعا می کنند.

2 ـ خداوندا دستهایم خالی است و دلم غرق در آرزوها ـ یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن.

3 ـ اگر می خواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.

4 ـ آنچه جذاب است سهولت نیست،دشواری هم نیست،بلکه دشواری رسیدن به سهولت است.

5 ـ وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید،افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند،نه رفتار و عملکرد شما.

6 ـ سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است،نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد.

7 ـ اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید،همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید.

8 ـ افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند،بلکه کارها را به گونه ای متفاوت انجام می دهند.

9 ـ پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر مشورت کن.

10 ـ کار بزرگ وجود ندارد،به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنید.

11 ـ کارتان را آغاز کنید،توانایی انجامش بدنبال می آید.

12 ـ انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند.

13 ـ همواره به یاد داشته باشید آخرین کلید باقی مانده،شاید باز گشاینده قفل در باشد.

14 ـ تنها راهی که به شکست می انجامد،تلاش نکردن است.

15 ـ دشوارترین قدم،همان قدم اول است.

16 ـ عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید.

17 ـ آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد.

18 ـ وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد،بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید.

19 ـ من یاور یقین و عدالتم،من زندگی ها خواهم ساخت،من خوشی های بسیار خواهم آورد.من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد،زیرا شادمانی او شادمانی من است.

نويسنده: طاهر تاريخ: شنبه 19 فروردين 1391برچسب:سخنان بزرگان,کورش,کوروش کبیر,کوروش بزرگ,سخنان کوروش کبیر, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

من نمی‌گویم که ١٠٠٠ شکست خورده‌ام. من می‌گویم فهمیده‌ام ١٠٠٠ راه وجود دارد که می‌تواند باعث شکست شود . . . (توماس ادیسون)

—–
این روزها همه ترس از دست دادن آبروی خود دارند، اما به سادگی آبروی دیگران را می برند . . .
—–
وقتی در وضعیت خوبی هستید، یک اشتباه را یک جوک در نظر میگیرید اما زمانی که در وضعیت بدی قرار دارید، حتی از یک جوک ناراحت میشوید و اشتباه میپندارید . . .
—–
مواظب کلماتی که در صحبت استفاده میکنید باشید آنها شاید شما را ببخشند، اما هرگز فراموش نمیکنند . . .
—–
از گوش دادن به سخنان دشمنانتان غافل نباشید. آنها اشتباهات شما را به خوبی بیان میکنند ! (شکسپیر)
—–
مهم ترین زمان برای نگه داشتن خلق و خوی ما وقتی است که طرف مقابل، آن را از دست داده . . .
—–
به منظور موفقیت تمایل شما برای رسیدن به موفقیت، باید بیشتر از ترس از شکست باشد . . .
—–
اگر شما برای انجام کاری که باید انجام بدهید، راهی پیدا کردید آن را انجام خواهید داد در غیر این صورت، یک بهانه برای انجام ندادن پیدا کردید . . .
—–
هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمیکند، رودخانه ها آب خود را مصرف نمیکنند، درختان میوه خود را نمی خورند، خورشید گرمای خود را استفاده نمیکند، ماه، در ماه عسل شرکت نمیکند، گل، عطرش را برای خود گسترش نمیدهد. نتیجه: زندگی برای دیگران، قانون طبیعت است. . .
—–
زنها هرگز نمیگویند تو را دوست دارم. ولی وقتی از تو پرسیدند مرا دوست داری بدان که درون آنها جای گرفته ای . . .
—–
سکه ها همیشه صدا دارند، اما اسکناس ها بی صدا. پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا میرود بیشتر آرام و بی صدا باشید . . .
—–
سطر ها بسیار موثر هستند چون به شما میفهمانند که: 1. نظم و ترتیب همیشه در اولویت است 2. سکوت معنی دار بهتر از کلمات بی معنی است . . .
—–
هرگاه میخواهی بدانی که چقدر محبوب و غنی هستی هرگز تعداد دوستان و اطرافیانت به حساب نمی آیند. فقط یک قطره اشک کافیست تا ببینی چه تعداد دست برای پاک کردن اشک های تو می آید . . .
—–
در مسابقه بین شیر و گوزن، بسیاری از گوزن ها برنده میشوند. چون شیر برای غذا میدود و آهو برای زندگی. پس: هدف مهم تر از نیاز است
—–
یک جمله فوق العاده، که در هر ایستگاه اتوبوس ژاپنی نوشته شده است: اتوبوس متوقف خواهد شد، اما شما پیاده روی به سمت هدف را ادامه دهید . . .
—–
جمله “به تو افتخار می کنم” همان قدر به مردان انرژی می دهد که جمله “دوستت دارم” به زنان . . .
—–
“مدارا” بالاترین درجه قدرت و “میل به انتقام” اولین نشانه ضعف است . . .
—–
طوطی صحبت میکند، اما اسیر قفس است. اما عقاب سکوت میکند و دارای اراده پرواز . . .
—–
ما در زندگی آسایش را با کسانی داریم که با موافق هستند اما زمانی رشد میکنیم با کسانی که با ما اختلاف نظر دارند . . .
—–
اگر شما یک سیب بد طعم را خورده باشید میتوانید طعم یک سیب خوب را درک کنید. پس، از تلخی های زندگی درس بگیرید تا بتوانید آن را درک کنید.
—–
چیز هایی که از دست داده ای را به حساب نیاور چون گذشته هرگز برنمیگردد. اما گاهی اوقات، آینده میتواند چیزهایی که از دست داده ای را برگرداند به آن فکر کن . . .
—–
آدم وقتی فقیر میشه خوبیهاشم حقیر میشه اما کسی که زور داره یا زر داره، حقارت هاش هنر میشه. (دکتر علی شریعتی)
—–
اگر رنجی نمی بردیم هرگزمهربان بودن را نمی آموختیم . . .
—–
چنان زندگی کن که کسانی که تو را می شناسند، اما خدا را نمی شناسند بواسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند . . .
—–
دیشب که نمیدانستم برای کدام یک از درد هایم گریه کنم کلی خندیدم . . . (صادق هدایت)
—–
به کسانی که به شما حسودی میکنند احترام بگذارید ! زیرا اینها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید . . .
نويسنده: طاهر تاريخ: شنبه 19 فروردين 1391برچسب:توماس ادیسون,دکتر علی شریعتی,صادق هدایت,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه شهر دزدها

داستان کوتاه شهر دزدها

شهری بود که همة اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی

میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده

.

روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.

 

برای خواندن داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید

 


ادامه مطلب
نويسنده: طاهر تاريخ: جمعه 18 فروردين 1391برچسب:داستان,داستانک,داستان شهر دزدان,دزدی,دزد,درستکار, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

آن خانم کی بود؟؟

از يك استاد سخنور دعوت بعمل آمد كه درجمع مديران ارشد يك سازمان ايراد سخن نمايد.
محور سخنرانى درخصوص مسائل انگيزشى و چگونگى ارتقاء سطح روحيه كاركنان دورميزد.
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتى كه توجه حضار كاملا" به گفته هايش جلب شده بود،
چنين گفت: "آرى دوستان، من بهترين سالهاى زندگى را درآغوش زنى گذراندم كه همسرم نبود".
ناگهان سكوت شوك برانگيزى جمع حضار را فرا گرفت!
استاد وقتى تعجب آنان را ديد، پس از كمى مكث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود".
حاضران شروع به خنديدن كردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...
-

-
-
تقريبا" يك هفته از آن قضيه سپرى گشت تا اينكه يكى از مديران ارشد همان سازمان
به همراه همسرش به يك ميهمانى نيمه رسمى دعوت شد.

آن مدير از جمله افراد پركار و تلاشگر سازمان بود كه هميشه خدا سرش شلوغ بود.
او خواست كه خودى نشان داده و در جمع دوستان و آشنايان با بازگو كردن همان لطيفه، محفل را بيشتر گرم كند. لذا با صداى بلند گفت:
"آرى، من بهترين سالهاى زندگى خود را درآغوش زنى گذرانده ام كه همسرم نبود!".
همانطورى كه انتظارميرفت سكوت توام با شك همه را فرا گرفت
و طبيعتا" همسرش نيز دراوج خشم و حسادت بسر ميبرد.
مدير كه وقت را مناسب ميديد،‌ خواست لطيفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چيزى به خاطرش نيامد
وهرچه زمان گذشت، سوءظن ميهمانان نسبت به او بيشتر شد، تا اينكه بناچار گفت:
"راستش دوستان، هرچى فكر ميكنم، نميتونم بخاطر بيارم آن خانم كى بود!".


نتيجه اخلاقى:
Don't copy; if you can't paste

نويسنده: طاهر تاريخ: یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

پسرا این داستان رو درک میکنند
 
پسر : عزیزم از وقتی میری ورزش هیکلت خیلی قشنگ شده!
دختر : از اولشم هیکلم قشنـــــــــــــــــگ بووووووود …!
پسر : اون که ۱۰۰% … هیکلت همیشه قشنگ بوده..
اصلا من هیکلت رو روز اول دیدم خیلی خوشم اومد…!
دختر : یعنی به خاطر هیکلم فقط با من دوست شدی :( ؟خیلی هیــــــــــــــزی!
پسر : نه عزیزم ، عاشق اخلاقت شدم که باهات دوست شدم .هیکلت واسم مهم نبود
دختر : یعنی چی ؟! پس این همه ورزش میرم برای کی میرم ؟! هیکلم برات مهم نیست !!
پسر : عزیزم ، موقع دوست شدن مهم نبود ، الان که هست..!
دختر : یعنی الان میرم ورزش برات بی اهمیت میشم ؟!!
پسر : فدات بشم ، همه چیزت ، تمام وجودت ، همه خصوصیاتت برام مهمه!
دختر : یعنی باید همه خصوصیات خوب رو داشته باشم که باهام باشی ؟!!!
پسر:جان مادرت بیخیال شو:|
نويسنده: طاهر تاريخ: شنبه 5 فروردين 1391برچسب:داستان کوتاه,داستانک,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

بندگان خدا

کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد.
زنی در حال عبور بود که کودک را دید.
کودک را به داخل فروشگاه برد و برایش کفش و لباس خرید و گفت: "مــواظــــب خــــــودت بــــــاش "
کودک رو به زن کرد و گفت: " ببخشید خانوم شما خدا هستید؟ "
زن گفت: " نه من یکی از بندگان خدا هستم "
کودک گفت: "میدانستم با او نسبتی دارید " !

نويسنده: طاهر تاريخ: شنبه 5 فروردين 1391برچسب:بندگان خدا,ارتباط با خدا,کودک,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

زندگی یعنی چه؟ (سهراب سپهری)

زندگی یعنی چه؟ (سهراب سپهری)


شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی در همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد

نويسنده: طاهر تاريخ: چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

اس ام اس های تبریک روز پدر و ولادت مولای عاشقان، حضرت علی (ع)

اس ام اس های تبریک روز پدر و ولادت مولای عاشقان، حضرت علی (ع)

 

 

 

پدر جان ، نگاه مهربان و صدای دلنشینت همیشه مرحم دل من در این غربت است ،

بدان که برای من بهترینی . روز پدر مبارک باد . . .

 

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

 

پدرم راه تمام زندگیست ، پدرم دلخوشی همیشگیست . روزت مبارک باباجون

 

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

 

پدر ای چراغ خونه! مرد دریا، مرد بارون
با تو زندگی یه باغه، بی تو سرده مثل زندون
هر چی دارم از تو دارم ، تو بهار آرزوها
هنوزم اگه نگیری، دستامو می افتم از پا

 

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

 

تبریک به كسی كه نمی دانم از بزرگی اش بگویم یا مردانگی، سخاوت، سكوت، مهربانی و... بسیار سخت است
پدرم روزت مبارک

 

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

 

روز پدر رو به بابای خوب دست و دلبازم تبریک میگم (هم اکنون نیازمند یاری سبز شما می باشیم)

 

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

 

ای تکیه گاه محکم من، ای پدر جان ، ای ابر بارنده ی مهر و لطف و احسان

ای نام زیبایت همیشه اعتبارم، خدمت به تو در همه حال، هست افتخارم . . .

 

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

 

پدرم : منی که پدر شده ام می دانم چه رنجهایی برای من کشیدی. من می دانم که با چه

سختی هایی نیازهای من را بر طرف کردی ، پدرم قسم به تمام روزهای سرد و گرم که

برایم زحمت کشیدی دوستت دارم و خیالت برایم تکیه گاه است ، روزت مبارک . . .

 

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

 

نمک بر زخم من شیرین تر از خواب سحر گردد ،

جگرها خون شود تا یک پسر مثل پدر گردد . . .

 

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

 

پدر جان ، باش و با بودنت باعث بودن من باش . روزت مبارک .

از صمیم قلب دوستت دارم . . .

 

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

 

پدر جان ، باش و با بودنت باعث بودن من باش . روزت مبارک .

از صمیم قلب دوستت دارم . . .

 

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

 

پدر جان ، نگاه مهربان و صدای دلنشینت همیشه مرحم دل من در این غربت است ،

بدان که برای من بهترینی . روز پدر مبارک باد . . .

 

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

 

 

 

 

 

 

 

 


ادامه مطلب
نويسنده: طاهر تاريخ: دو شنبه 23 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه

پيری برای جمعی سخن میراند... 

لطيفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان  لطيفه  را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد  لطيفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن  لطيفه نخندید.

او لبخندی زد و گفت:
 
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به  لطيفه ای  یکسان بخندید،

پس چرا بارها و بارها به  گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟ 

گذشته را  فراموش کنيد و به جلو نگاه کنيد.

نويسنده: طاهر تاريخ: یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سرنوشت ما را خودمان می نویسیم

سرنوشت ما را خودمان می نویسیم

 

 

 

تصور کنید که بعنوان نوزادی ناخواسته و حاصل یک رابطه جنسی بی سر و ته، در روستایی بسیار فقیرنشین و در دامن یک مادر بدبخت که کلفت خانه های مردم است، دیده به جهان بگشایید، بدون آنکه وجود پدر را دور و برتان احساس کنید...؛

تصور کنید که در بچگی مادرتان آنقدر فقیر است که حتی توان خرید یک لباس ساده را برایتان ندارد و مجبورید گونی سیب زمینی بپوشید، طوری که بچه های همسایه دائم شما را مسخره کنند و به شما بخندند...؛

تصور کنید که در سن کودکی، مادربزرگتان مجبورتان کند کارهای سخت انجام دهید و همیشه بخاطر ساده ترین اشتباهات شما را کتک بزند و شما هم هیچ پناهی نداشته باشید که در دامنش گریه کنید...؛

تصور کنید که از سن نه سالگی دائم مورد تجاوز اطرافیان قرار بگیرید، دایی ها، پسر دایی ها، دوستان خانوادگی و کلاً همه. طوری که اولین فرزندتان را در سن چهارده سالگی و پس از نه ماه مشقت بدنیا آورید، آن هم یک نوزاد مرده...؛

تصور کنید که خواهر و برادری دارید که سرگذشتی کمابیش مشابه شما دارند، خواهرتان از اعتیاد زیاد به کوکایین بمیرد، و برادرتان از ابتلا به ایدز...؛

تصور کنید که مادرتان آنقدر فقیر است که نمیتواند شما را بزرگ کند و از پس هزینه های اندک شما برآید، و مجبور شود شما را به یک مرد غریبه بسپارد تا بزرگتان کند...؛

تصور کنید که آن مرد غریبه، یک ارتشی بسیار سخت گیر باشد که تصمیم دارد از همان بچگی به شما نظم و ترتیب را یاد بدهد و دائم تنبیه کند و دستور دهد، ولی شما مجبورید او را بابا صدا کنید...؛

تصور کنید که در میان این همه بدبختی، سیاه پوست هم هستید، یک آمریکایی-آفریقایی، آن هم در حدود چهل پنجاه سال پیش که اوج نژادپرستی و نفرت از سیاه پوستان است...؛

تصور کنید که حدود چهار دهه از آن روزگار گذشته باشد...؛

الان چه کار می کنید؟ چه بر سرتان آمده است؟

 

بله درست حدس زدید؛

الان قدرتمند ترین زن جهان هستید! محبوب ترین، پولدار ترین، با نفوذ ترین، و تنها میلیاردر سیاه پوست!؛

همه شما را بعنوان صاحب بزرگترین خیریه جهان، پر طرفدار ترین مجری تلویزیون، و برنده جوایز متعدد سینما و تلویزیون می شناسند...؛

سیاستمداران، هنرپیشگان، ثروتمندان و همه آدمهای بزرگ و معروف فقط دوست دارند با شما مصاحبه کنند...؛

در دانشگاه ایلینوی، زندگینامه شما تدریس می شود، در قالب یک درس با عنوان خودتان...؛

یک قصر در کالیفرنیا دارید به مساحت هفده هکتار که از یک طرف به اقیانوس ختم می شود و از طرف دیگر به کوهستان. همچنین ویلایی دارید در نیوجرسی، آپارتمانی در شیکاگو، کاخی در فلوریدا، خانه ای در جورجیا، یک پیست اسکی در کلورادو، پلاژهایی در هاوایی و ...؛

با درآمد سالانه حدود سیصد میلیون دلار، و دارایی حدود سه میلیارد دلار، بعنوان ثروتمند ترین زن خودساخته جهان شهرت دارید...؛

آنچه خواندید خلاصه ای بود از سرگذشت مجری بزرگ تلویزیون، اپرا وینفری (Oprah Winfrey)...؛

 

خداحافظی اپرا وینفری پس از ۲۵ سال


آخرین برنامه اپرا وینفری، مجری پرسابقه تلویزیونی پس از ۲۵ سال پخش، روز چهارشنبه ۲۵ مه پخش شد.


این مجری ۵۷ ساله، که به عنوان یکی از اثرگذارترین زنان جهان شناخته می شود، در این برنامه از پیش ضبط شده، در سخنانی که آن را نامه عاشقانه به مخاطبان خواند، به حاضران در استودیو و بیننده های برنامه اش گفت که چقدر برایش اهمیت دارند.


آخرین قسمت این برنامه پس از یک ویژه برنامه دوروزه در یونایتد سنتر شیکاگو با حضور مدونا و بیانسه ضبط شده بود.


طرفداران اپرا که آخرین برنامه او را دیده اند می گویند که هنگام آخرین خداحافظی، در چشمان او اشک جمع شده بود.


اپرا گفت: "این خداحافظی نیست. این فقط تا وقتی است که ما باز یکدیگر را ببینیم."


برنامه "اپرا" که در ۱۴۵ کشور پخش می شد، تغییرات بنیادینی در ژانر گفت و گوهای تلویزیونی ایجاد کرد و سبب شد که وینفری یکی از اثرگذارترین زنان در آمریکا و نیز ثروتمندترین زن سیاهپوست در جهان شود.


این ستاره تلویزیونی که اخیرا در فهرست موثرترین شخصیت های سرشناس، جای خود را به لیدی گاگا داده بود، در نوامبر ۲۰۰۹ اعلام کرد که به برنامه خود پایان خواهد داد.


او در بیست و پنجمین و آخرین سری برنامه های خود، روی صحنه با جان تراولتا رقصید و تمام حاضران در آن برنامه را به سفر به استرالیا مهمان کرد.


از دیگر لحظه های به یاد ماندنی در این سری برنامه ها، گفت و گوی او با باراک و میشل اوباما، جورج بوش، رییس جمهور سابق آمریکا و خانواده مایکل جکسون بود.

در آخرین برنامه که در مقابل چشم ۱۳۰۰ نفر برگزار شد، بخش هایی از سخنان تام کروز، آرتا فرانکلین، تام هنکس و استیوی واندر درباره اپرا وینفری پخش شد.

 

 

 

نويسنده: طاهر تاريخ: جمعه 13 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

وحشی بافقی

وصیت نامه ای متفاوت از وحشی بافقی

 

 

روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید ؛        همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد

مزد غـسـال مرا   سیــــر  شــــرابــــــش   بدهید ؛        مست مست  از  همه  جا    حـــال  خرابش  بدهيد

بر      مزارم      مــگــذاریــد     بـیـــاید   واعــــــظ ؛        پـیــر   میخانه   بخواند    غــزلــی     از   حــــافـــظ

جای   تلقــیـن   به   بالای   سرم   دف   بـــزنیـــد ؛         شاهدی   رقص  کند   جمله   شما   کـــف     بزنید

روز   مرگــم   وسط   سینه   من    چـــاک    زنیـد ؛        اندرون   دل   مــن    یک    قـلم    تـاک      زنـیـــــــد

روی   قــبـــرم    بنویـسیــد    وفــــادار     برفـــت ؛        آن   جگر   سوخته   خسته  از این    دار   برفــــت"

نويسنده: طاهر تاريخ: یک شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شرح پریشانی

خیلی وقت پیش میخواستم این شعرو واستون بزارم ولی دنبال متن کاملش میگشتم خودم این شعرو خیلی دوست دارم  شما هم از دست ندینش. شرح پریشانی ترکیب بندی منحصر به فرد در زبان فارسی، از سروده‌های وحشی بافق است. ارزش ادبی آن به خاطر آرایه‌های ادبی بسیاری که در آن به کار رفته است مورد توجه قرار دارد.

 

شرح پریشانی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید / داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید / گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی / سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم / ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم / بند در سلسلهٔ سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود / یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت / سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت / یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آنکس که خریدار شدش من بودم / باعث گرمی بازار شدش من بودم

برای خواندن کامل شعر به ادامه ی مطلب بروید


ادامه مطلب
نويسنده: طاهر تاريخ: شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

به موقع بگو (دوست دارم)

 

 



 

 

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

 

 


 

 

 

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

 

 

سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

 


 


 

 

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

 

 

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی  ..پیشونیم رو بوسیدی و

 

 

گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

 

 


 

 

 

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

 

 

.بعد از کارت زود بیا خونه

 

 


 

 

 

وقتی  40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

 

 

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری

 

 

تو درسها  به بچه مون کمک کنی

 

 



 

 

وقتی  که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم  تو همونجور که بافتنی می بافتی

 

 

بهم نکاه کردی و خندیدی

 

 


 

 

 

وقتی  60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...

 

 

 

 

 

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود

 

 


 

 

 

وقتی  که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..

 

 

نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

 

 


 

 

اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری


 

 

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

 

 

و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی

 

 

چون زمانی که از دستش بدی،

 

 

مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

 

 

 

نويسنده: طاهر تاريخ: سه شنبه 9 فروردين 1390برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

اس ام اس و پیامک تبریک نوروز ۱۳۹۰

 

 

نوروز این رفاقت را نگاهبانی می کند که باور کنیم قلبهامان جای حضور دوستانمان هستند . . .

 

نوروز ۱۳۹۰ بر شما مبارک

 

.

 

.

 

.

 

باعث افتخار است که عرض شادباش و تبریک اینجانب

 

زودتر از نسیم روح بخش نوروز خدمتتان شرفیاب شود . . .

 

پیشاپیش عیدتان مبارک

 

.

 

.

 

.

 

چند سال و چند عید باید از عمر تو بگذره تا آدم بشی !؟

 

یک سال از عمرت گذشت، ولی باز تو همونی که بودی !

فرشته دوست داشتنی بهارمبارک !



ادامه مطلب
نويسنده: طاهر تاريخ: پنج شنبه 26 اسفند 1389برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

بهترین متن های تبریک سال نو ( عید نوروز ۱۳۹۰ )

 

مجموعه کاملی از متون زیبای تبریک  برای شما

 

که شامل انواع متن های ادبی ، رسمی ، اداری ، دوستانه ، فانتزی و . . . میباشد

امیدوارم مفید واقع بشود

 

 

متن ادبی و دوستانه

پیام نوروز این است.دوست داشته باشید و زندگی کنید.زمان همیشه از ان شما نیست . . .

.

.

.

 

متن عشقولانه و فانتزی

اگر چه یادمان می رود که عشق تنها دلیل زندگی است اما خدا را شکر که نوروز

هر سال این فکر را به یادمان می آورد.پس نوروزت مبارک که سالت را سرشار از عشق کند . . .

.

.

.

 

متن اداری

یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبرالیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال

حلول سال نو و بهار پرطراوت را که نشانه قدرت لایزال الهی و تجدید حیات طبیعت می باشد

رابه تمامی عزیزان تبریک و تهنیت عرض نموده و سالی سرشار از برکت و معنویت

را ازدرگاه خداوند متعال و سبحان برای شماعزیزان مسئلت مینماییم

.

.

.

 


ادامه مطلب
نويسنده: طاهر تاريخ: پنج شنبه 26 اسفند 1389برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

مردم چه می گویند؟؟؟

 

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


ادامه مطلب
نويسنده: طاهر تاريخ: جمعه 20 اسفند 1389برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

پیرمرد و سالک

 

پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت .. سالکی را بدید که پیاده بودپیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری؟ سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می‌کنندپیر مرد گفت : به خوب جایی می روی
سالک گفت : چرا ؟پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟پیر مرد گفت : تا راست چه باشد
سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند
پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟
سالک گفت : نه
پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟...

سالک گفت : ندانم
پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم
سالک گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم


ادامه مطلب
نويسنده: طاهر تاريخ: چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

تكرار زمانه

 

 

مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45ساله­اش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحه­اي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم

نويسنده: طاهر تاريخ: دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:داستان کوتاه,تکرار,زمانه, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

بزرگترین افتخار

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....

 


ادامه مطلب
نويسنده: طاهر تاريخ: شنبه 14 اسفند 1389برچسب:خدا,افتخار,کلیسا,شهرت,محبوبیت, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شایعه

 

زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و...

سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.

حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.

فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری.

نويسنده: طاهر تاريخ: شنبه 14 اسفند 1389برچسب:شایعه, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

نه به جنیفر لوپز!

 

نه به جنیفر لوپز!

هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"
هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره...

به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه".
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نويسنده: طاهر تاريخ: شنبه 14 اسفند 1389برچسب:هیزم شکن,طلایی,جنیفر لوپز,کاترین زتاجونز, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

همیشه یک راه حل وجود دارد

 

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...

 


ادامه مطلب
نويسنده: طاهر تاريخ: شنبه 14 اسفند 1389برچسب:ازدواج, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شکست یک شخص نیست!

 

یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود. روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود. شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند. یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد. شیوانا پاسخ داد:.....

شکست یک اتفاق است. یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است ، هزاران قدم جلوتراست. او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و تارهای متصل به شکست را می شناسد. او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان دهد.وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته است! اما وقتی کسی شکست می خورد آگاه باشیدکه او هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل کند. وقتی کسی شکست می خورد هرگز نگوئید او تا ابد شکست خورده است! بلکه بگوئید او هنوز موفق نشده است.

نويسنده: طاهر تاريخ: شنبه 14 اسفند 1389برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

با عشق هر انچه را که می خواهید می توانید به دست اورید

 


   

 


زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »


آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

نويسنده: طاهر تاريخ: شنبه 14 اسفند 1389برچسب:عشق,ثروت,موفقیت, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

داریوش(سراب رد پای تو)

 

سراب رد پاي تو  كجاي جاده پيدا شد

كجا دستاتو گم كردم كه پايان من اينجا شد

كجاي قصه خوابيدي كه من تو گريه بيدارم

كه هر شب حرق دستاتو به آغوشم بدهكارم

تو با دلتنگياي من تو با اين جاده همدستي

تظاهر كن ازم دوري تظاهر مي كنم هستي

*************

تو آهنگ سكوت تو به دنبال يه تسكينم

صدايي تو جهانم نيست فقط تصوير مي بينم

يه حسي از تو در من هست كه ميدونم تو رو دارم

واسه برگشتنت هر شب درارو باز ميذارم

**************

سراب رد پاي تو  كجاي جاده پيدا شد

كجا دستاتو گم كردم كه پايان من اينجا شد

كجاي قصه خوابيدي كه من تو گريه بيدارم

كه هر شب حرق دستاتو به آغوشم بدهكارم

تو با دلتنگياي من تو با اين جاده همدستي

تظاهر كن ازم دوري تظاهر مي كنم هستي

 
نويسنده: طاهر تاريخ: جمعه 13 اسفند 1389برچسب:داریوش,سراب,ردپا,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

خدا هست!

 

 

مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت در حال کار گفت وگوی جالبی بین انها در گرفت انها در باره ی موضوعات و مطالب مختلف صبحت کردند وقتی به موضوع خدا رسیدند ارایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد!
مشتری پرسید چرا باور نمیکنی؟
کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد!
به من بگو اگر خدا وجود داشت ایا این همه مریض می شدند بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟
اگر خدا وجود می داشت،نباید درد و رنجی وجود داشته باشد
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میدهد این چیز ها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد،چون نمی خواست جروبحث کند.
ارایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض اینکه از اریشگاه بیرون اماد،در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.
ظاهرش کثیف و ژولیده بود.مشتری برگشت و دوباره وارد ارایشگاه شد
میدانی چیست،به نظر من ارایشگر ها هم وجود ندارند!
ارایشگر با تعجب گفت چرا چنین حرفی میزنی؟من اینجا هستم،من ارایشگرم.
من همین الان موهای تورا کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت:نه ارایشگر ها وجود ندارند،چون اگر وجود داشتند،هیچ کس مثل مردی که ان بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد!
او گفت:نه،ارایشگرها وجود دارند،موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند
مشتری تایید کرد:دقیقا نکته همین جاست!خدا هم وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
 

نويسنده: تاريخ: یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:خدا هست!,داستان کوتاه, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

ما چه هستیم؟


مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد .
سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد .
روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد .
عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟»
همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم. »
عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است .

نويسنده: تاريخ: یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:ما چه هستیم؟,داستان کوتاه, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

راز من

 

 هيچ جز حسرت نباشد كار من

بخت بد، بيگانه ئي شد يار من

بي گنه زنجير بر پايم زدند

واي از اين زندان محنت بار من

 

 واي از اين چشمي كه مي كاود نهان

روز و شب در چشم من راز مرا

گوش بر در مي نهد تا بشنود

شايد آن گمگشته آواز مرا

 

 گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست

فكرت آخر از چه رو آشفته است

بي سبب پنهان مكن اين راز را

درد گنگي در نگاهت خفته است

 

گاه مي نالد به نزد ديگران

«كاو دگر آن دختر ديروز نيست»

«آه، آن خندان لب شاداب من»

«اين زن افسرده مرموز نيست»

 

گاه مي كوشد كه با جادوي عشق

ره به قلبم برده افسونم كند

گاه مي خواهد كه با فرياد خشم

زين حصار راز بيرونم كند

 

گاه مي گويد كه، كو، آخر چه شد؟

آن نگاه مست و افسونكار تو

ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم

نيست پيدا بر لب تبدار تو

 

من پريشان ديده مي دوزم بر او

بي صدا نالم كه، اينست آنچه هست

خود نمي دانم كه اندوهم ز چيست

زير لب گويم، چه خوش رفتم ز دست

 

 همزباني نيست تا بر گويمش

راز اين اندوه وحشتبار خويش

بي گمان هرگز كسي چون من نكرد

خويشتن را مايه آزار خويش

 

از منست اين غم كه بر جان منست

ديگر اين خود كرده را تدبير نيست

پاي در زنجير مي نالم كه هيچ

الفتم با حلقه زنجير نيست

 

 آه، اينست آنچه مي جستي به شوق

راز من، راز زني ديوانه خو

راز موجودي كه در فكرش نبود

ذره اي سوداي نام و آبرو

 

 راز موجودي كه ديگر هيچ نيست

جز وجودي نفرت آور بهر تو

آه، اينست آنچه رنجم مي دهد

ورنه، كي ترسم ز خشم و قهر تو

 

فروغ فرخزاد

نويسنده: تاريخ: یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:راز من,فروغ فرخزاد , موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

عاشقی و دیوانگی

 

 

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …
 

نويسنده: تاريخ: شنبه 30 بهمن 1389برچسب:عاشقی و دیوانگی,داستان کوتاه, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سید اشرف الدین گیلانی(ای قلم)

ای قلم


غلغلی انداختی درشهرتهران ای  قلم     خوش حمایت می کنی ازشرع قران ای قلم

گشت از برق تو ظاهر نورایمان ای قلم    مشکلات خلق  گردد  از  تو  اسان  ای   قلم 

                           نیستی ازاد در ایران ویران ای قلم                           

ای قلم  تا  میتوانی در قلمدان  صبر  کن       یوسف اسا سال ها در کنج زندان صبر کن

همچو  یعقوب حزین در بیت الاحزان صبر کن       کور شو بیرون نیا از  شهر کنعان  ای  قلم

                  نیستی  ازاد  در  ایران  ویران  ای  قلم                 

ای قلم پنداشتی   هنگامه ی دانشوری است      دوره ی علم امده هر کس به عرفان مشتری است   

تو نفهمیدی که اوضاع جهان خر تو خری است      خر همان است و  عوض گردیده پالان ای قلم

نیستی ازاد در ایران ویران ای قلم 

اییها الشاعرتو هم از شعر گفتن لال باش   شعر یعنی چه برو حمال شو رمال باش 

چشم  بندی کن میان معرکه نقال باش    حقه بازی کن تو هم مانند رندان ای قلم 

                                    نیستی ازاد در ایران ویران ای قلم                                             

نويسنده: طاهر تاريخ: شنبه 30 بهمن 1389برچسب:سید اشرف الدین گیلانی,ای قلم,تهران, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

بهشت و جهنم

 

کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد: پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این که می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!
راهب به آرامی گفت:خشم تو نشانه ای از جهنم است.
سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.
آنگاه راهب گفت:این هم نشانه بهشت.

نويسنده: تاريخ: جمعه 29 بهمن 1389برچسب:داستان کوتاه,بهشت,جهنم, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

صائب تبريزي

 

 
 
 
 گر    قابل  ملال  نيم،  شاد  کن   مرا                 ويران  اگر  نمي‌کني   آباد   کن   مرا
 
حيف است اگر چه کذب رود بر زبان تو                از وعده‌ي  دروغ،  دلي  شاد  کن  مرا
 
پيوسته است   سلسله‌ي  خاکيان  به   هم                 بر هر زمين که سايه کني، ياد کن مرا
 
شايد  به  گرد    قافله‌ي   بيخودان  رسم                 اي  پير   دير ،  همتي  امداد  کن  مرا
 
گشته است خون مرده جهان  ز  آرميدگي                 ديوانه‌  ي   قلمرو   ايجاد   کن    مرا
 
بي  حاصلي  ز  سنگ ملامت بود حصار                چون سرو  بيد  از ثمر  آزاد  کن  مرا
 
دارد به  فکر  صائب  من  گوش  عالمي                يک ره تو نيز گوش به فرياد کن مرا
 
 
نويسنده: تاريخ: جمعه 29 بهمن 1389برچسب: صائب تبريزي ,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

رمانتی سیسم عصر روشنگری

 

رمانتی سیسم

 

 

اغاز قرن 19 را باید شروع عصر جدیدی در ادبیات اروپا دانست که دامنه ان تا امروز کشیده شده است این دوره جدید که باید ان را عصر رمانتیک نام داد  عصر طبقه بورزوازی شمرده می شود در این دوره تجمل و زندگی اشرافی همه اهمیت و نفوذ خود را از دست داد, قلمرو و اثار ادبی گسترش یافت, حالا دیگر شاعران و نویسندگان از طبقه های گوناگون جامعه بودند. ادبیات رمانتیک در قرن 19 در کشورهای اروپایی یکی پس از دیگری به ظهور رسید.
در اغاز کلمه رمانتیک از طرف طرفداران مکتب کلاسیک برای مسخره به نویسندگان جدید اطلاق می شد و معنی نخستین ان مترادف با خیال انگیز و افسانه بود.
اصولا مکتب نخستین رومانتیسم انگلستان بود و از انجا به المان رفت و از انجا در فرانسه رسوخ کرد و سرانجام تا سال 1850 بر ادبیات اروپا مسلط شد.

رمانتی سیسم اصولی دارد که مهمترین انها عبارتند از:

ازادی:سال 1830 را سال انقلاب ادبی می دانند زیرا در این سال ویکتور هوگو و یارانش رمانتی سیسم را به عنوان مکتب ازادی هنر اعلام کردند بدین معنی که هنرمند هر بخشی از زندگی را که خواست می تواند ازادانه به تصویر بکشد

شخصیت: در حقیقت هنرمند رمانتیک که از قید و بند اشرافی کلاسیسم ازاد شده است می تواند من وجودی خود را در هنر مستقر سازد.

هیجان و احساسات: رمانتی سیسم مکتب دل است و دل باید بدون قید و بند سخن بگوید

کشف و شهود: رمانتیک ها با نوعی حالت عارفانه به زندگی می نگرند. لامارتین شاعر بزرگ فرانسه با تعریفی که از شعر بیان می کند بنیان کشف و شهود را در رمانتی سیسم به خوبی نشان می دهد و تایید میکند که شاعر رمانتیک یک عارف است. او می گوید: صمیمی ترین چیزهایی که قلب انسان مالک ان است و خدایی ترین اندبشه هایی که در مغز او راه دارد و درل امیختن مجلل ترین چیزهایی که در  طبیعت هست با خوش اهنگ ترین صداها شعر نامیده می شود


ادامه مطلب
نويسنده: طاهر تاريخ: جمعه 29 بهمن 1389برچسب:رمانتی سیسم,رمانتیک,ویکتور هوگو,گوستاو فلوبر,ویلهلم شلگل,فردریک,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

خدا و کودک


کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***صدا کنی

نويسنده: تاريخ: پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

احمد شاملو

 


 

احمد شاملو
 

 

 

احمد شاملو (زادۀ ۲۱ آذر ۱۳۰۴؛ ۱۲ دسامبر۱۹۲۵، در خانهٔ شمارهٔ ۱۳۴ خیابان صفی‌علیشاه- در تهران، درگذشتۀ  مرداد ۱۳۷۹؛ ۲۴ ژوئیه۲۰۰۰ در شهرک دهکده، فردیس کرج) شاعر، نویسنده، فرهنگ‌نویس، روزنامه‌نگار، پژوهشگر، مترجمایرانی و از مؤسسان و دبیران کانون نویسندگان ایران در قبل و بعد از انقلاب بود. آرامگاه او در امامزاده طاهر کرج واقع شده است. در دوره‌ای از جوانی شعرهای خود را با تخلص الف. بامداد و الف.صبح منتشر می‌کرد. سرودن شعرهای آزادی‌خواهانه و ضد استبدادی، عنوان شاعر آزادی ایران را برای او به ارمغان آورده است.

شهرت اصلی شاملو به خاطر سرایش شعر است که شامل گونه‌های مختلف شعر نو و برخی قالب‌های کهن نظیر قصیده و نیز ترانه‌های عامیانه‌ می‌شود. شاملو در سال 1326 با نیما یوشیج ملاقات کرد و تحت تأثیر او به شعر نو (که بعدها شعر نیمایی هم نامیده شد) روی آورد، اما برای نخستین بار در شعر تا شکوفهٔ سرخ یک پیراهن که در سال ۱۳۲۹ با نام شعر سفید غفران منتشر شد وزن را رها کرد و به‌ صورت پیشرو سبک نویی را در شعر معاصر فارسی شکل داد. از این سبک به شعر سپید یا شعر منثور  یا شعر شاملویی یاد کرده‌اند. تنی چند از منتقدان ادبی او را موفق‌ترین شاعر در سرودن شعر سپید می‌دانند. شاملو علاوه بر شعر، فعالیت‌های مطبوعاتی، کارهای تحقیق و ترجمۀ شناخته‌شده‌ای دارد. مجموعۀ کتاب کوچۀ او بزرگ‌ترین اثر پژوهشی در باب فرهنگ عامیانه مردم ایران( با تمرکز بر فرهنگ تهران) می‌باشد. آثار وی به زبان‌های: سوئدی، انگلیسی، ژاپنی، فرانسوی، اسپانیایی، آلمانی، روسی، ارمنی، هلندی، رومانیایی، فنلاندی، کردی و ترکی ترجمه شده‌است.


ادامه مطلب
نويسنده: طاهر تاريخ: پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:احمد شاملو,شاعر,شعر نو,زنگی نامه, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

خیام و ترانه های فلسفی

 

خیام

(ارامگاه خیام نیشابور)

 

حکیم عمر خیام نیشابوری را معاصرانش به حکمت و فلسفه و ریاضی و طب و نجوم می شناختند. زادگاهش نیشابور و روزگار زندگانی اش قرن 5 و دهه های نخستین سده ششم هجری بوده است. سال وفاتش 517 و ارامگاه شکوهمندش در کنار شهر نیشابور زیارتگاه صاحب دلان و ادب دوستان است.
روزگار خیام روزگار عجیبی بود. در نیشابور و شهر های دیگر میان فرقه های متعصب و زاهدمنش اشعری با شیعیان و معتزلیان اختلاف های بسیاری بود. حنفی ها و شافعی ها با هم در نزاع بودند و تقریبا هر نوع ازادی و ازاداندیشی از میان رخت بر بسته بود.
محیط سیاسی ان روزگار الوده به تعصب و قشری گری بود. نمونه اشکار این تعصب های مذهبی و سیاسی را در سیاست نامه ی خواجه نظام الملک می توان دید. متعصبان , فلسفه و حکما و حتی دانشمندانی هم چون خیام را دهری و کافر قلمداد می کردند.
در چنین زمانه ی پراشوب و تنگ نظری است که خیام در همه چیز شک می کند  و اندیشه ها و تاملات فلسفی خود را در قالب اشعاری کوتاه به نام رباعی می ریزد و بی انکه داعیه ی شاعری داشته باشد برای زمزمه در لحظه های دلگیر تنهایی و بی هم زبانی در گوشه ای یادداشت میکند.
رباعی مخصوص اندیشه های کوتاه و عمیق و تاملات فلسفی است که معمولا در ان تکیه اصلی معنا در مصراع چهارم است.
قالب ترانه را خیام ابداع نکرده است اما اگر بگوییم که نام بردارترین ترانه ها در ادب فارسی به نام او ثبت شده است گزافه نگفته ایم.
تعداد ترانه هایی که واقعا از خیام است نباید چندان زیاد باشد اما بعد از خیام در مجموعه ها و کتاب ها مقدار زیادی رباعی به او نسبت داده شده که بسیاری از انها از شاعر دردمند و کم سخن نیشابور نیست. گویی هر کس حرفی اعتراض امیز و تردید برانگیز و غیر قابل تحمل داشته که خود جرئت پذیرفتن عواقب ان را نداشته است ان را به خیام نسبت داده است.
تذکره نویسان و شعر دوستان هم هرجا چنین ترانه هایی را یافته اند بی انکه نام سرایندگان ان ها را بدانند انها را به نام خیام ثبت کرده اند. رباعیات خیام از دیرباز به زبانهای خارجی ترجمه شده و او را در ادبیات مغرب ,زمینه ویزه در حوزه های نفوذ زبان انگلیسی بهره ای جهانی و مشهور کرده است. این شهرت بدون شک ناشی از ترجمه موزون و زیبایی است که ادوارد فیتزجرالد شاعر نامور انگلیسی از رباعیات او به دست داده و خود او هم به حق به (خیام انگلیسی) شهرت یافته است.

بهترین چاپ های رباعیات خیام را محمد علی فروغی و صادق هدایت منتشر کرده اند
.

نويسنده: طاهر تاريخ: پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:خیام,رباعی,سیاست نامه,, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

سیاوش قمیشی(عادت)

 

عادت

 

 

هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم
یا از تو حتی با خودم یه لحظه صحبت بکنم
هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم
بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم

انقدر ظریفی که با یک نگاه هرزه می شکنی
اما تو خلوت خودم  تنها فقط مال منی

ترسم اینه که روتنت جای نگاهم بمونه
یا روی تیشه چشات غبار اهم بمونه
تو پاک ساده مثل خواب حتی با بوسه می شکنی
شکل همه ارزوهام تجسم خواب منی

حتی با اینکه هیچ کس مثل من عاشق تو نیست
پیش تو اینه چشام حقیر لایق تو نیست

 

نويسنده: طاهر تاريخ: چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

جامی(عشق)

 

عشق

 


عشق که بازار بتان جای  اوست       سلسله  بر  سلسله  سودای    اوست

 

گرمی بازار خراب است   عشق       اتش   دل   های  کباب   ا ست  عشق

 

گفت به مجنون صنمی در  دمشق       کای   شده  مستغرق   دریای  عشق

 

عشق چه و مرتبه ی عشق چیست     عاشق و معشوق در این پرده کیست؟

 

عاشق یک رنگ و حقیقت شناس     گفت  که  ای  محو   امید   و   هراس

 

نیست بجز عشق در این پرده کس     اول و  اخر  همه  عشق  است  و  بس

 

 

 

نويسنده: طاهر تاريخ: چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:جامی,عشق, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

فریدون مشیری (پرواز با خورشيد)


 بگذار ، كه بر شاخه اين صبح دلاويز
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم .
آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبكبال ،
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم

خورشيد از آن دور ، از آن قله پر برق
آغوش كند باز ، همه مهر ، همه ناز
سيمرغ طلايي پرو بالي ست كه – چون من –
از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا كه نشاط است و اميدست
پرواز به آنجا كه سرود است و سرورست .
آنجا كه ، سراپاي تو ، در روشني صبح
روياي شرابي ست كه در جام بلور است .

آنجا كه سحر ، گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشيد ، چو برگ گل ناز است ،
آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد ،
چشمم به تماشا و تمناي تو باز است !

من نيز چو خورشيد ، دلم زنده به عشق است .
راه دل خود را ، نتوانم كه نپويم
هر صبح ، در آيينه جادويي خورشيد
چون مي نگرم ، او همه من ، من همه اويم !

او ، روشني و گرمي بازار وجود است .
در سينه من نيز ، دلي گرم تر از اوست .
او يك سرآسوده به بالين ننهادست
من نيز به سر مي دوم اندر طلب دوست .

ما هردو ، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب ، پا به فراريم
ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده جان ، محو تماشاي بهاريم .

ما ، آتش افتاده به نيزار ملاليم ،
ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم ،
بگذار كه – سرمست و غزل خوان – من و خورشيد :
بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم .

فریدون مشیری

نويسنده: طاهر تاريخ: چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:پرواز با خورشيد ,فریدون مشیری,عشق, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

مسعود سعد

 

مسعود سعد

(شعر حبسیه)

 


نزدیک به 20 سال از بهترین ایام زندگانی مسعود بن سعد سلمان,شاعر خوش قریحه و ازاده ی لاهوری که نیاکان او از همدان به ان دیار رفته بودند در زندان گذشت.
در واقع مسعود طی پانزده سالی هم که در پایان عمر خویش ازاد زیست و به خواندن و نوشتن اشتغال ورزید, ان مایه اسایش و ارام نداشت که  رنج های مدت حبس را جبران کند زیرا در این ایام تازه به زندان پیری و ناتوانی گرفتار امده بود. مسعود با وجود انکه پدرش از عمال دولتی و در دوره ی اول غزنوی صاحب شان و شوکت بود به خدمت سیف الدوله محمود پیوست که در ان روزگار از جانب پدر به امیری هندوستان منصوب شده بود. در حدود سال 480 سیف الدوله به فرمان پدرش سلطان ابراهیم گرفتار و زندانی شد و ندیمان و یاران او نیز به قید و زندان گرفتار امدند از ان جمله مسعود سعد بود که هفت سال در قلعه های (سو) و ( دهک ) و سه سال را در قلعه ی (نای) زندانی شد.
این واقعه گویا بر اثر تهمت حاسدان واز ان جمله یکی از رقیبان مسعود به نام راشدی شاعر دربار سلطان ابراهیم برای وی پیش امده است.
مسعود که در یکی از سال های 438 تا 440 در لاهور پا به هستی گذاشته بود سرانجام پس از حدود هشتاد سال به سال 515 هجری بدرود زندگانی گفت.

شیوه شاعری مسعود

وی در حقیقت نامورترین شاعران عصر دوم غزنوی است.
در واقع شهرت مسعود در گرو حبسیه های اوست. این قسم از اشعار او موثر و درد انگیز و در عین حال جالب و گیرا از اب درامده و تظلم هایی از ستم رسیدگان ان روزگاز را ثبت کرده است اما شعر او منحصر به حبسیات نیست. وی در وصف مدح , غزل و هجو و شوخی هم دستی قوی و شیوه ای ممتاز داشته است. برخی از شاعران نامور ان روزگار مانند امیر معزی و سنایی و عثمان مختاری و ابوالفرج رونی, با او دوستی ها داشته اند و بعضی از انها هم در شعر مسعود مورد ستایش قرار گرفته اند

نويسنده: طاهر تاريخ: سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:مسعود سعد,حبسیه,دهک,نای,سو, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

پروین اعتصامی (شاخ بی بر)

 

شاخ بی بر

 

ان  قصه  شنیدید  که  در باغ  یکی  روز      از     جور     تبرزار    بنالید     سپیدار


کز من نه دگربیخ و بنی ماند و نه شاخی      از  تیشه ی  هیزم  شکن و اره ی نجار


این با که توان گفت که  در  عین  بلندی       دست    قدرم  کرد  به  ناگاه  نگونسار


گفتش تبر اهسته,که جرم تو همین بس      کاین موسم حاصل بود و نیست تو را بار


تا   شام  نیفتاد  صدای   تبر   از   گوش      شد توده در ان باغ سحر هیمه ی بسیار


دهقان چو تنور خود از ان هیمه بر افروخت     بگریست سپیدار و چنین  گفت دگر  بار


اوخ  که  شدم هیزم   و   اتشگر   گیتی     اندام  مرا  سوخت  چنین  ز  اتش  ادبار


خندید  بر  او شعله که از دست که نالی     ناچیزی  تو  کرد  بدین  گونه  تو  را خوار


ان شاخ  که  سر  برکشد  و  میوه  نیارد      فرجام به جز سوختنش  نیست سزاوار


امروز  سرافرازی  دی  را  هنری  نیست      می  باید  از  امسال سخن راند نه از پار

نويسنده: طاهر تاريخ: دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:پروین,اعتصامی,شاخ بی بر, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

انوری پیامبر ستایشگران

انوری

(پیامبر ستایشگران)


برخی از سخن سنجان گذشته انوری را هم پایه ی فردوسی و سعدی و هر سه را از پیامبران شعر فارسی شمرده اند.
شاعری گفته است
در شعر سه تن پیمبران اند   هر چند که لانبی بعدی
اوصاف و قصیده و غزل را   فردوسی و انوری و سعدی
این پیامبر ستایشگران که نامش اوحدالدین علی و نام پدرش وحیدالدین محمد بود در قریه (بدنه) نزدیک مهنه یا میهنه (زادگاه ابوسعید ابوالخیر) واقع در خاک خاوران میان توس و سرخس زاده شد و به سبب انتسابش به سرزمین خاوران در اغاز شاعری خاوری تخلص می کرد.
انوری به خدمت سلطان سنجر درامد و تنها بخشی از زندگی او در ارامش و برخورداری گذشت.
شاعری انوری و اخلاق او

بیش ترین شهرت انوری به قصاید اوست که عموما در سه مضمون یعنی ستایش شاهان و بزرگان ,وصف طبیعت و هجو دشمنان و مخالفان است.مدایح انوری مشحون به اغراق و نمونه های بارز مبالغات دور از منطق و در عین حال حاوی مضامین غرورانگیز ستایشی استغزلیات وی که در دیوان او برجاست نشان میدهد که وی دست کم در روزگار جوانی و سرخوشی و عاشق پیشگی اشتغال داشته است.
بخش عمده دیگری از اشعار انوری قطعات اوست و از این حیث باید او را پیشگام ابن یمین شاعر قطعه سرای عصر سربداران دانست. مضمون قطعات انوری ستایش خواهشگری,بد زبانی و هجاگویی است
یک بار هم اتفاقا انوری را شاعری اجتماعی و دردمند و مردم دوست میبینیم که از زبان مردم خراسان در برابر بیدادهای غزان لب به شکوه میگشاید و در قصیده ای ستم های بیدادگران را برملا میسازد. توضیح مطلب ان که در سال 548گروهی از طوایف غز بر اثر ظلم کار گزاران دولت سلجوقی سر به شورش برداشتند و درجنگی سنجر را در هم شکستند و به اسیری بردند.غزان از ان پس بر خراسان تاختند و ویرانی ها به بار اوردند. غارت وستم کردند و بسیاری از بزرگان و دانشوران ان سامان را از دم تیغ گذرانیدند

 


ادامه مطلب
نويسنده: طاهر تاريخ: دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:انوری,پیامبر ستایشگران,وخراسان, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

وریسم/verisme

وریسم

 

 

این مکتب نخست در ایتالیا به وجود امد و در همان جا نیز از بین رفت پایه گذار ان جیوانی ورکا بود. او با

 

 

لحن سوزان و تند و خشن و بی پرده ای شیوه بیان نویسندگان قدیم ایتالیا را ا فلسفه اخلاقی توماس هاردی

 

انگلیسی درهم امیخت و مجموعه داستان قصه های روستایی و دو رمان بزرگ دیگر را خلق کرد.

 

این مکتب امروز به عنوان نمونه بی مانند هنر داستان سرایی ایتالیا تلقی می شود. خلاصه اینکه مکتب

 

وریسم تقلید و تلفیقی از مکتب رئالیسم و ناتورالیسم فرانسه است.

لوئیجی کاپوانا,ماریو پراتزی, خانم گراتسیا دلدا از جمله پیروان این مکتب هستند.

 

نويسنده: طاهر تاريخ: یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:وریسم,ایتالیا, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

شهریار (نی محزون)

 

نی محزون

 

امشب   ای  ماه به  درد دل من تسکینی      اخر  ای  ماه  تو  همدرد  من  مسکینی


کاهش جان   تو من دارم و  من  می دانم      که تو از دوری خورشید چه ها می بینی


تو هم  ای بادیه پیمای  محبت  چون   من      سر   راحت   ننهادی   به   سر   بالینی


هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک      تو  هم  ای  دامن  مهتاب  پر  از  پروینی


همه در چشمه ی مهتاب غم از  دل شویند      امشب ای مه تو هم از طالع من
  غمگینی


من  مگر   طالع   خود   در  تو  توانم  دیدن      که   تو  ام  اینه  ی  بخت    غبار  اگینی


نی  محزون   مگر   از   تربت   فرهاد دمید      که  کند  شکوه  ز هجران  لب  شیرینی


تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد  خزان      گر خود  انصاف  کنی  مستحق   نفرینی


کی بر این کلبه ی طوفان زده سر خواهی       ای    پرستو    که   پیام  اور   فروردینی


شهریارا     اگر      ایین    محبت     باشد       چه حیاتی  و  چه  دنیای  بهشت  ایینی

 

 

نويسنده: طاهر تاريخ: یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:شهریار,نی محزون, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

SHAHRESARGARMY@YAHOO.COM

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

راههای جاویدان شدن

© All Rights Reserved to ahooramazda.LoxBlog.Com | Template By: شهر سرگرمی